یه شعر خوشگل گفتم، فقط نکته اش اینه که باید یکم روش فکر کنین که بفهمینش. خداکنه مفید باشه، ما که دعا می کنیم!!
قصه های «مسلمون» میخام یه قصه ای بگم- قصه بسته ای بگم باز کردنش با شماها- شما عزیز جان ما قهرمون قصه من- ساده ه و اهل وطن اسمش مسلمونه و دل- پاکه و از گناه خجل «مسلمون» قصه ما- دهاتیه، یک لا قبا فرهنگ و اینها نداره- دلش پره، مسافره گاهی یه حرفی می زنه- دل شما رو می رنجونه چونکه نگاش به شهریاس- یه شهریکه پر از گناس هر چی می بینه رو میگه- فرهنگ نداره اون دیگه! با شهرو مردمش یکم- بگی نگی یا بیش و کم نمی سازه، نمی تونه- آخه اون یه مسلمونه!! یه روز که واسه ی کاری- زد و اومد با سواری به شهر پر از شلوغی-دود و ماشین های بوقی! دید که تو این شهر بزرگ-خیابونا پر شده گرگ گرگا ولی هر قدر بودن-گوسفندا بیشتر تر بودن هرده تا گوسفند که میدید-یه دونه گرگ داشت می درید خیلی تعجب کرده بود-شاید تو خواب یا مرده بود؟! چشماشو هی مالش می داد-دید نه داره گوسفند میاد اما عجیب تر از اونا-گوسفندا بودن، ای خدا! رو گوسفندا نوشته بود-بیا بخور گرگ عنود! هرچی که گرگا می زدن-گوسفندا بیشتر می شدن پیش خودش هی فکر میکرد-رنگش شده بود زرد زرد چرا اینا اینطورین؟- گوسفندا کودن نبودن! هر چی اونا بیشتر بیان- گرگای بیشتری میان غذا تو هر جا بیشتره- گشنه اونجا زیادتره باید که اینقدر نیان-گوسفندای بسته زبان تا که گرگا هم کم بشن- یا شایدم آدم بشن!! اگه که مجبورن بیان-سعی بکنن مخفی بیان پشمای زیباشونو با- یه پوششی یا که قبا بپوشونن که نبینن- گرگای بی اصل و وطن قصه رو این طوری نوشت-شاعر ما تا که سرشت تعبیر شعرو بدونه- اگه ندونه پنهونه!!